روزی حضرت عیسی از صحرایی میگذشت.
در راه، به عبادتگاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا میگذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:
«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمندهام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»
چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن!»
در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که: «به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمیکنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!»
داستان خونه...برچسب : نویسنده : md79 md79 بازدید : 252 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:51
برچسب : نویسنده : md79 md79 بازدید : 272 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:45
ادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم ....... بقیه در ادامه مطلب
داستان خونه...برچسب : نویسنده : md79 md79 بازدید : 207 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:43
روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا پاسخ داد: "آري، خداوند وجود دارد."
ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا گفت: "نه، خداوند وجود ندارد."
اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: "تصميم با خود توست."
در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: "استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟"
مرد آگاه گفت: "چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!"
برچسب : نویسنده : md79 md79 بازدید : 247 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:42
سلطان صلاح الدین به فکر فریب یکی از رعایای یهودی ثروتمندش افتاد که پیشه اش صرافی بود.اگر میتوانست او را بفریبد پول خوبی نصیبش میشد.پس یهودی را به حضور فراخواند و پرسید کدام دین بهتر است؟ صلاح الدین با خود اندیشید:«اگر بگوید دین یهود،به او خواهم گفت که طبق دین من او یک گناهکار است و اگر بگوید اسلام،به او خواهم گفت پس تو چرا یهودی هستی؟»
برچسب : نویسنده : md79 md79 بازدید : 213 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:41
در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد .
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .
برچسب : نویسنده : md79 md79 بازدید : 265 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:41
يكي بود يكي نبود . كنار يك دهكده ي كوچ و زيبا در يك دشت سرسبز و حاصل خيز پير مرد و پير زني زندگي ميكردند.
پيرمرد نميتوانست خودش هر روز بهگندم و هويج و سيب زميني و بقيه چيز هايي كه كاشته بود سر بزند، براي همين دو مترسك در مزرعه گذاشته بود، يكي اين طرف ، يكي آن طرف ، يكي بزرگتر ، يكي كوچكتر .
آن دو مترسك خيلي خوب از مزرعه مراقبت ميكردنند و پير مرد هم خيالش راحت بود و فقط گاهي براي آب دادن به آنجا سر ميزد و زود بر ميگشت.
روز ها به خوبي و خوشي ميگذشت ولي شبها كه همه جا تاريك بود.... بقيه در ادامه مطلب
داستان خونه...
برچسب : داستانهاي كودكانه, نویسنده : md79 md79 بازدید : 277 تاريخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت: 20:40